مَسّ.
[ م َس س ]
(ع مص)
بسودن.
لمس کردن و بسودن با دست بدون حایل و مانع شدن، و دست زدن و آزمودن و نعت فاعلی آن ماسّ است.
و گویند «لمس» مختصّ دست است و «مسّ» عامّ است در مورد دست و دیگر اعضای بدن.
جس.
اجتساس.
ببسودن.
ببسائیدن.
سودن.
سائیدن.
لمس.
مالیدن.
برمجیدن.
برمچیدن.
مَسیس.
مِسّیسی.
و رجوع به مسیس و مسیسی شود.
|| رسیدن و اصابت کردن:
مسّ الماء الجسد; آب به جسد رسید، و از آن جمله است آیۀ
«لن تمسَّنا النّار إلّا أیّاماً معدودةً».
(قرآن ٨٠/٢).
نیز گویند:
مسّه الکبر و المرض و العذاب;
یعنی بر او رسید و او را دریافت بزرگسالی و بیماری و عذاب.
|| دیوانه شدن، و فعل آن به صورت مجهول به کار رود.
مجنون گشتن.
|| قریب و نزدیک شدن نسب کسی باکسی،
گویند:
مسّت بک رحم فلان;
یعنی نسبش با نسب تو قریب است و بین شما قرابت و خویشی نزدیک است.
|| سخت نیازمند گردیدن،
گویند:
مسّت الیه الحاجة;
یعنی سخت نیازمند گردید.
مسّت الحاجة اسًلی کذا;
نیاز و حاجت وادار به فلان امر کرد.
|| آرمیدن با زن.
جماع کردن.
- مسّ بشهوة; آن است که به قلب میل کند و از آن لذّت برد، و در زنان فقط همین است، امّا در مردان، برخی عقیده دارند که به نعوظ یا افزون گشتن نعوظ است.
(از تعریفات جرجانی).