یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان جمعه 2 مرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی
آن یكی درویش گفت: اندر سمر گفتم ایشان را كه: روزیِ حلال مر مرا سوی كهستان راندند كه خدا شیرین بكرد آن میوه را هین بخور پاك و حلال و بی حسیب پس مرا ز آن رزق، نطقی رو نمود گفتم: این فتنه است، ای ربّ جهان شد سخن از من، دلِ خوش یافتم گفتم: ار چیزی نباشد در بهشت هیچ نعمت آرزو ناید دگر مانده بود از كسب، یك دو حبّه ام آن یكی درویش هیزم میكشید پس بگفتم: من ز روزی فارغم میوۀ مكروه بر من خوش شده ست چونكه من فارغ شدستم از گلو بدهم این زر را بدین تكلیف كش خود ضمیرم را همی دانست او بود پیشش سرِّ هر اندیشه ای هیچ پنهان می نشد از وی ضمیر پس همی منگید با خود زیر لب كاین بود اندیشه ات بهر ملوك؟ من نمی كردم سخن را فهم لیك سوی من آمد به هیبت همچو شیر پرتو حالی كه او هیزم نهاد گفت: یا ربّ، گر ترا خاصان هی اند لطفِ تو خواهم كه میناگر شود در زمان دیدم كه زر شد هیزمش من در آن بی خود شدم، تا دیرگه بعد از آن گفت: ای خدا، گر آن كِبار باز این را بندِ هیزم ساز زود در زمان هیزم شد آن اغصان زر بعد از آن برداشت هیزم را و رفت خواستم تا از پی آن شه رَوَم بسته كرد آن هیبت او مر مرا ور كسی را ره شود، گو: سر فشان پس غنیمت دار آن توفیق را نی چو آن ابله، كه یابد قرب شاه چون ز قربانی دهندش بیشتر نیست این از ران گاو، ای مفتری بذل شاهانه ست این، بی رشوتی همچنان كه شه سلیمان در نبرد كه بیائید ای عزیزان زود زود سوی ساحل میفشاند بی خطر الصّلا گفتیم، ای اهل رشاد پس سلیمان گفت: ای پیكان روید پس بگوئیدش: بیا اینجا تمام هین بیا ای طالب دولت، شتاب ای كه تو طالب نه ای، تو هم بیا مثنوی معنوی |
|||
|