گهی سجّاده و محراب جُستیم
گهی رندی و قلّاشی گزیدیم
به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم
به هر پَر کان کسی پَرَّد پَریدیم
چو عشقِ او جهان بفروخت بر ما
به جان و دل غمِ عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ما ست زیرا
ز نورِ حضرتِ او ناپدیدیم
به دست ما به جز بادِ هوا نیست
که چون بادی به عالم بر وزیدیم
درین حیرت همی بودیم عُمری
درین محنت به خون بر میتپیدیم
کنون رفتیم و عُمر ما به سَر شد
کنون این ره به پایان آوریدیم
دریغا کز سگِ کویش نشانی
ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم
بسی بر بویِ او بودیم و بویی
به ما نرسید و ما از غم رسیدیم
چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم
میانِ خاکِ تاریک آرمیدیم
کنون «عطّار» را بِدرود کردیم
کنون امید ازین عالم بُریدیم