یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

روستایی، گاو در آخُر ببست
شیر، گاوش خورد و بر جایش نشست

روستایی، شد در آخُر سوی گاو
گاو را میـــجُست شب آن كُنجـكاو

دست میـــمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر

گفت شیر : ار روشنی افزون بُدی؛
زَهره اش بِدریدی و، دل خون شدی

این چنین گستاخ زآن میــخاردم؛
كاو در این شب گاو میـــپنداردم

حقّ، همی گوید كه : ای مغرورِ كور
نی ز نامم پاره پاره گشت طور ؟

كه لَو أَنزَلنا كِتاباً لِلجَبَل
لَانصَدَع ثُمَّ انقَطَع ثُمَّ ارتَحَل

از من، ار كوهِ اُحُد، واقف بُدی
پاره گشتی و دلش پُر خون شدی

از پدر وز مادر این بشنیده ای
لاجرم غافل در این پیچیده ای

گر تو «بی تقلید» از آن واقف شوی
بی نشان، بی جای، چون هاتف شوی

***

مثنوی
دفتر 2

شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

تمثیلِ حریص بر دنیا، به موری
نابینندۀ رزّاقیِ حقّ، و خزاینِ رحمتِ او را،
که به دانه ای از خرمنی میــكوشد،
و سِعَتِ آن خرمن نمیـــبیند

*******

مور بر دانه از آن لرزان شود
كاو ز خرمنهای پُر اَعمی بود

میـــكِشد یک دانه را با حرص و بیم
چون، نمیـــبیند چنان چاشِ عظیم

صاحبِ خرمن همی گوید كه : هی
ای ز كوری، پیشِ تو، معدوم، شیء

تو ز خرمنهای ما آن دیده ای
كاندر آن دانه به جان پیچیده ای

ای به صورت ذرّه، كیوان را ببین
مورِ لَنگی، رو، سلیمان را ببین

تو، نِـئی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم  گر جان دیده ای

آدمی دید ست و باقی لحم و پوست
هر چه چشمش دیده ست، آن چیز او ست

كوه را غرقه كُنَد یك خُم زِ نَم
چشمِ خُم چون باز باشد سوی یَمّ

چون به دریا راه شد از جانِ خُم
خُم، با جیحون برآورد اُشــتُلُم

زین سبب "قُلْ" گفتۀ دریا بوَد
گر چه نُطقِ احمدی گویا بوَد

گفتۀ او جمله دُرِّ بحرِ بود
كه دلش را بود در دریا نفوذ

دادِ دریا چون ز خمِّ ما بود
چه عجب گر ماهی از دریا بود ؟

چشمِ حس افسرد بر نقشِ قمر
تو قمر میـــبینی و او مُستَقَرّ

این دوئی، اوصافِ دیدۀ اَحوَل ست
ور نه، اوّل آخِر، آخِر اوّل ست

هین گذر از نقشِ خُم، در خُم نگر
کاندر او بحری ست بی پایان و سَر

پاک از آغاز و آخِر آن عِذاب
مانده محرومان ز قهرش در عَذاب

این چنین خُم را تو دریا دان یقین
زنده از وی آسمان و هم زمین

گشته دریائی دوئی در عینِ وصل
شد ز سو در بی سوئی در عینِ وصل

بلکه وحدت گشته او را در وصال
شد خِطابِ او خِطابِ ذوالجلال

بعد از آن گوید : حقّم، منصوروار
تا شود بر دارِ شُهرت او سوار

تا چنین سِرّ در جهان ظاهر شود
مُقبِل اندر جستجو ماهر شود

تا فزاید در جهاد و کوشش او
تا مُیسَّر گرددش دیدارِ هو

اهلِ دل همچونکه جو در وی روان
بی دوئی، یک گشته، در دریایِ جان

هی، ز چه معلوم گردد این ؟ ز بَعث
بعث را جو، كم كن اندر بعث، بحث

شرطِ روزِ بعث، اوّل، مُردن ست
زانكه بعث از مُرده زنده كردن ست

جمله عالَم زین غلط كردند راه
كز عدم ترسند و، آمد آن پناه

از كجا جوئیم علم ؟ از تَركِ علم
از كجا جوئیم سِلم ؟ از تركِ سِلم

از كجا جوئیم هست ؟ از تركِ هست
از كجا جوئیم دست ؟ از تركِ دست

هم تو تانی كرد، یا نِعمَ المُعین
دیدۀ معدوم بین را، هست بین

دیده ای كاو از عدم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید

این جهانِ مُنتظم مَحشَر بود
گر دو دیده مُبدَل و انوَر شود

ز آن نماید آن حقایق ناتمام
كه بر این خامان بوَد فهمش حرام

نعمتِ جنّاتِ خوش بر دوزخی
شد مُحرَّم، گر چه حقّ آمد سخی

در دهانش تلخ گردد شهدِ خُلد
چون نبود از وافیانِ عهدِ خلد

مر شما را نیز در سوداگری
دست كی جُنبد چو نبوَد مشتری ؟

كی نظاره، اهلِ بِخریدن بوَد ؟
آن نظاره، گولِ گردیدن بوَد

پُرس پُرسان، كاین به چند و آن به چند ؟
از پیِ تغییرِ وقت و ریشخند

از ملولی كالِه میخواهد ز تو
نیست آن كس مشتری و كاله جو

كاله را صد بار دید و باز داد
جامه كی پیمود او ؟ پیمود باد

كو قدوم و كرّ و فرِّ مشتری ؟
كو مِزاحِ گَنگَلیّ و سرسری ؟

چونكه در ملكش نباشد حَبّه ای
جز پیِ گَنگَل  چه جوید جُبّه ای ؟

در تجارت نیستـش سرمایه ای
پس چه شخصِ زشت او چه سایه ای ؟

مایه در بازارِ این دنیا زر ست
مایه آنجا عشق و دو چشمِ تَر ست

هر كه او بی مایه در بازار رفت
عُمر رفت و، باز گشت او خام و تَفت

هی كجا بودی برادر ؟، هیچ جا
هی چه پُختی بهرِ خوردن؟، هیچ با

مشتری شو تا بجنبد دستِ من
لعل زاید معدن آبِستِ من

مشتری گر چه كه سُست و بارِد ست
دعوتِ دین كن، كه دعوت وارد ست

باز پرّان كن، حَمامِ روح گیر
در رهِ دعوت طریقِ نوح گیر

خدمتی میكُن برای كردگار
با قبول و ردِّ خَلقانت چه كار

***

مثنوی
دفتر 6

پنج شنبه 19 تير 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

  ... آنچنان كه عور اندر آب جَست
تا در آب، از زخمِ زنبوران بِرَست

میـكُند زنبور، بر بالا طواف
چون بر آرد سَر، ندارندَش مُعاف

آب؛ «ذِكرِ حقّ» و، زنبور این زمان
هست یادِ این فُلانه و آن فُلان

زین فلان و آن فلان بگذر همی
گرت ز آبِ ذکرِ حقّ باید دَمی

دم بخور در آبِ ذكر و صبر كُن
تا رَهی از فكر و وسواسِ كُهُن

بعد از آن، تو، طبعِ آن آبِ صَفا
خود بگیری، جملگی سر تا به پا

آنــچنان کز آب، آن زنبورِ شَرّ
میـــگُریزد، از تو هم گیرد حَذَر

بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
كه به سِرّ هم طبعِ آبی خواجه تاش

پس كسانی كز جهان بگذشته اند
لا نیَـــند و، در صفات آغشته اند

در «صفاتِ حقّ»، صفاتِ جمله شان
همچو اختر، پیشِ آن خور، بی نشان

بی نشان از خویش و با آن دلنشین
از کمالِ قربِ مَعنی همنشین

مُرده از خود پیشِ آن شه زنده دَم
زندۀ جاوید در کویِ قِدَم

***

مثنوی معنوی
دفتر چارم

پیل، اندر خانه ای تاریك بود
عَرضه را، آورده بودَندَش هُنود

از برای دیدنش مَردُم بَسی
اندر آن ظُلمت، همی شد، هر كسی

دیدنش با چشم، چون ممكن نبود
اندر آن تاریكیَـــش كَفّ میـــبِسود

آن یكی را كَفّ، به خرطوم اوفتاد
گفت : همچون ناودانَـستَـش نَهاد

آن یكی را دست بر گوشش رسید
آن، بر او، چون بادبیزَن شُد پدید

آن یكی را كَفّ، چو بر پایش بِسود
گفت : شكلِ پیل دیدم چون عَمود

آن یكی بر پشت او بنهاد دست
گفت : خود این پیل، چون تختی بُدَست

همچنین هر یك به جزوی كو رَسید
فهمِ آن میكرد هر آن میـــتَنید

از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یكی دالَش لقب داد، آن الف

در كَفِّ هر كس، اگر شمعی بُدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی

«چشمِ حسّ» همچون كَفِّ دست ست و بس
نیست، كَفّ را، بر همۀ آن، دستـــرَس

«چشمِ دریا» دیگر ست و كف دگر
كف بِهِل، وز دیده در دریا نگر

جنبش كفــها، ز دریا، روز و شب
كف همی بینی و دریا نی، عجب !

ما چو كشتیـــها به هم بَر میـــزنیم
تیره چشمیم و در آبِ روشنیم

ای تو در «كشتیِ تن» رفته به خواب
آب را دیدی، نگر در آبِ آب

آب را آبی ست كاو میـــرانَدَش
روح را روحی ست كاو میـــخوانَدَش

موسی و عیسی كجا بُد ؟ كآفتاب
كِشتِ موجودات را میـــداد آب ؟

آدم و حوّا كجا بود آن زمان ؟
كه خدا افكند این زِه در كَمان ؟

این سخن هم ناقص ست و اَبتَر ست
آن سخن كه نیست ناقص، زآن سَر ست

گر بگوید، زآن، بلغزد پایِ تو
ور نگوید، هیچ از آن، ای وایِ تو

ور بگوید در مثالِ صورتی
بر همان صورت بچسبی ای فَتی

بسته پائی، چون گیا، اندر زمین
سر بجنبانی به بادی، بی یقین

لیك پایت نیست تا نَقلی كُنی
یا مگر پا را از این گِل بَركَنی

چون كَنی پا را ؟، حیاتت زین گِل ست
این حیاتت را روش بس مشكل ست

چون حیات از حقّ بگیری، ای رَوی
پس غنی گردی ز گِل در «دل» رَوی

فارغ و مُستَغنی از گِل سوی دِل
میـــروی بی قید و حُرّ از «اهلِ گِل»

شیرخواره چون ز دایه بگسلد
لوتـــخواره شد، مر او را میـــهِلَد

بستۀ شیرِ زمینی چون حُبوب
جو فِطام خویش، از «قوتُ القلوب»

حرفِ حكمت خور، كه شد نورِ سَتیر
ای، تو نورِ بی حُجُب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی حُجُب مَستور را

چون ستاره سیر بر گردون كُنی
بلكه بی گردون، سفر، بیچون كنی

آنچنان كز نیست، در هست آمدی
هین بگو چون آمدی ؟ مست آمدی ؟

راههای آمدن یادت نماند
لیك رمزی بر تو، بر خواهیم خواند

هوش را بگذار، آنگه هوش دار
گوش را بر بند و آنگه گوش دار

نی نگویم، زانكه، تو خامی هنوز
در بهاری و ندیدستی تَموز

این جهان، همچون درخت است ای كِرام
ما بر او، چون میوه های نیم خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانكه در خامی، نشاید، كاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سُست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلكِ جهان

سختـــگیری و تعصّب، خامی ست
تا جَنینی، كار، خون آشامی ست

چیزِ دیگر ماند، امّا گفتنش
با تو، روحُ القُدس گوید، نی مَنَـــش

نی، تو گوئی، هم به گوشِ خویشتن
نه من و نه غیرِ من، ای هم تو من

همچو آن وقتی كه خواب اندر رَوی
تو، زِ پیشِ خود، به پیشِ خود شَوی

بشنوی از خویش و، پنداری فُلان
با تو، اندر خواب، گفتـست آن، نَهان

تو، یكی تو، نیستی، ای خوش رفیق
بلكه گردونی و دریای عمیق

آن توئی زَفت ست كآن نُهصد تو ست
قُلزُم ست و غرقه گاه صد تو ست

خود چه جای حدِّ بیداری و خواب ؟
دَم مَزَن و اللهُ أعلم بالصَّواب

دَم مَزَن تا بشنوی زآن مَه لِقا :
الصّلا ! ای پاکبازان، الصّلا !

دم مزن تا بشنوی اسرارِ حال
از زبانِ بی زبان که : قُم تَعال

دَم مَزَن تا بشنوی زآن دَم زَنان
آنچه نآیَد در بیان و در زبان

دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب
آنچه نآمد در كتاب و در خِطاب

دم مزن تا دم زند بَهرِ تو روح
آشنا بگذار در كشتیِ نوح

***

مثنوی معنوی
دفتر سوم

  چار كس را، داد مَردی، یك دِرَم
هر یکی، از شهری، افتاده به هم

فارس و تُرک و رومی و عَرَب
جمله با هم، در نِزاع و در غضب

فارسی گفتا : از این چون وارَهیم
هم بیا کاین را به انگوری دهیم

آن عرب گفتا : مَعاذَ الله ! لا
من عِنَب خواهم، نه انگور ای دَغا

آن یكی، کز تُرك بُد گفت : ای بَنُم
من نمیــخواهم عنب، خواهم اُزُم

آنكه رومی بود گفت : این قیل را
تَرك كُن، خواهم من، اِستافیل را

در تَنازُع، آن نفر، جنگی شدند
كه، زِ سِرِّ نامها، غافل بُدند

مُشت بر هم میــزدند از ابلهی
پُر بُدند از جهل و، از دانش تُهی

صاحِبِ سِرّی، عزیزی صد زبان
گر بُدی آنجا، بدادی صلحشان

پس بگفتی او كه : من زین یك درم
آرزوی جمله تان را میخرم

چونكه بسپارید دل را بی دَغَل
این درمتان، میكند چندین عمل

یك درمتان، میشود چار، المُراد
چار دشمن، میشود یك، ز اتّحاد

گفتِ هر یكتان، دهد جنگ و فِراق
گفتِ من، آرَد شما را اتّفاق

پس، شما خاموش باشید اَنصِتوا
تا زبانتان من شَوَم در گفت و گو

گر سخنتان میــنماید یك نَمَط
در اثر، مایۀ نزاع ست و سَخَط

ور، سخنتان، در توافق، مَوثَقَه ست
در اثر، مایۀ نِزاع و تفرقه ست

گرمیِ عاریتی ندهد اثر
گرمیِ خاصّیّتی، دارد هنر

سركه را گر گرم كردی، ز آتش آن
چون خوری، سردی فَزاید بی گُمان

زانكه، آن گرمیِ آن دهلیزی ست
طبعِ اصلش، سردی ست و تیزی ست

ور بود یخـــبَسته دوشاب، ای پسر
چون خوری، گرمی فزاید در جگر

پس ریای شیخ به ز اخلاصِ ما
كز بصیرت باشد آن، وین از عَمی

از حدیثِ شیخ، جمعیّت رسد
تفرقه آرد دَمِ اهلِ حَسَد

چون سلیمان كز سوی حضرت بتاخت
كاو زبانِ جمله مرغان را شناخت

در زمان عدلَش، آهو با پلنگ
انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

شد كبوتر، ایمِن از چنگالِ باز
گوسفند از گرگ، نآورد اِحتِراز

او، میانجی شد، میانِ دشمنان
اتّحادی شد، میانِ پَرزنان

تو چو موری، بهرِ دانه میــدوی
هین سلیمان جو، چه میباشی غَوی ؟

دانه جو را، دانه اش، دامی شود
و آن سلیمان جوی را، هر دو بود

مرغِ جانها را در این آخر زمان
نیستشان از همدگر یك دَم امان

هم سلیمان هست اندر دورِ ما
كاو دهد صلح و، نماند جورِ ما

قولِ «إِنْ مِنْ أُمَّةٍ» را یاد گیر
تا به «إلّا و خَلا فِیها نذیر»

گفت : خود خالی نبودست امّتی
از خلیفۀ حقّ و صاحب همّتی

مرغِ جانها را چنان یكدل كند
كز صفاشان بی غِش و بی غِلّ كند

مُشفقان گَردند همچون والِده
مسلمون را گفت : «نفسٌ واحِده»

نفسِ واحد، از رسولِ حقّ شدند
ور نه، هر یك دشمنِ مُطلق بُدند

اتّحادی خالی از شرک و دوئی
باشد از توحید بی ما و توئی

***

مثنوی معنوی
دفتر 2

 چینیان گفتند : ما نقّاشــتَر
رومیان گفتند : ما را كرّ و فرّ

گفت سلطان : امتحان خواهم در این
كز شما، خود كیست در دعوی گُـزین

چینیان گفتند : خدمتها کنیم
رومیان گفتند : در حِکمَت تَنیم

اهل چین و روم در بحث آمدند
رومیان در علم، واقفــتَر بُدند

چینیان گفتند : یك خانه به ما
خاصّ بسپارید و، یك آنِ شُما

بود دو خانه، مقابل، دَر به دَر
ز آن، یكی چینی سِتَد، رومی دگر

چینیان صد رنگ از شَه خواستند
پس، خزینه باز كرد آن ارجمند

هر صَباحی، از خزینه رنگها
چینیان را راتِبه بود از عطا

رومیان گفتند : نه نقش و نه رنگ
در خور آید كار را، جز دفعِ زنگ

در، فرو بستند و صیقل میزدند
همچو گردون، صافی و ساده شدند

از دو صد رنگی به بی رنگی رهی ست
رنگ چون ابر ست و بی رنگی مَهی ست

هر چه اندر ابر ضَوء بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند
از پیِ شادی؛ دُهُلها میــزدند

شه، در آمد، دید آنــجا نقشــها
میـــرُبود آن عقل را و فهم را

بعد از آن، آمد به سوی رومیان
پرده را بالا كشیدند از میان

عكسِ آن تصویر و آن كردارها
زد بر این صافی شده دیوارها

هر چه، آنـــجا بود، اینـــجا بِــه نمود
دیده را، از دیده خانه میــرُبود

رومیان؛ آن صوفیانند ای پدر
بی ز تكرار و كتاب و نی هنر

لیك، صیقل كرده اند آن سینه ها
پاك ز آز و حرص و بخل و كینه ها

سینه ها، صیقل زده در ذِکر و فِکر
از پیِ اظهارِ آن معنیِ بِکر

آن صفای آینه؛ وصفِ دل ست
صورتِ بی مُنتها را قابِل ست

صورتِ بی صورتِ بی حَدِّ غیب
ز آینۀ دل، تافت بر موسی، ز جیب

گر چه، این صورت نگنجد در فلك
نی به عرش و فرش و دریا و سَمَك

ز آن كه، محدود ست و معدود ست آن
آینۀ دل را نباشد حَدّ، بدان

عقل اینــجا ساكت آمد یا مُضِلّ
ز آنكه، دل با اوست، یا خود، اوست دل

عكسِ هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل، هم با عدد، هم بی عدد

تا ابد، نو نو، صُوَر كآید بر او
میـــنماید، بی حجابی اندر او

«اهلِ صیقل»، رَسته اند از بوی و رنگ
هر دَمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قِشرِ «علم» را بگذاشتند
رایَتِ «عینُ الیقین» افراشتند

رفت فكر و روشنایی یافتند
بَرّ و بَحرِ آشنایی یافتند

«مرگ»؛ کز وی، جمله، اندر وحشتـــند
میكُنند آن قوم، بر وی ریشخند

كس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر
بی صدف گشتند ایشان پُر گُهر

گر چه، «نَحو» و «فقه» را بگذاشتند
لیك، «محو» و «فقر» را برداشتند

تا نقوشِ هشت جنّت تافته ست
لوحِ دلــشان را پذیرا یافته ست

برترند از عرش و كرسی و خَلا
ساكنانِ «مَقعَدِ صِدقِ خدا»

صد نشان دارند و محوِ مطلقـــند
چه نشان ؟ بَل عینِ دیدارِ حقّـــند

***

مثنوی معنوی
دفتر 1

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا

عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ

عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ

عَنِ ابْنِ الْقَدَّاحِ

عَنْ أَبِيهِ مَيْمُونٍ

عَنْ أَبِي عَبْدِ اللهِ الصّادق (ع)

أَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ (ع)

كَانَ إِذَا أَرَادَ الْقِتَالَ

قَالَ هَذِهِ الدَّعَوَاتِ :

اللَّهُمَّ

إِنَّكَ أَعْلَمْتَ سَبِيلًا مِنْ سُبُلِكَ

جَعَلْتَ فِيهِ رِضَاكَ

وَ نَدَبْتَ إِلَيْهِ أَوْلِيَاءَكَ

وَ جَعَلْتَهُ أَشْرَفَ سُبُلِكَ عِنْدَكَ ثَوَاباً

وَ أَكْرَمَهَا لَدَيْكَ مَآباً

وَ أَحَبَّهَا إِلَيْكَ مَسْلَكاً

ثُمَّ

اشْتَرَيْتَ فِيهِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ

بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ

يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللهِ

فَيَقْتُلُونَ

وَ يُقْتَلُونَ

وَعْداً عَلَيْكَ حَقّاً

فَاجْعَلْنِي مِمَّنْ اشْتَرَى فِيهِ مِنْكَ نَفْسَهُ

ثُمَّ

وَفَى لَكَ بِبَيْعِهِ الَّذِي بَايَعَكَ عَلَيْهِ

غَيْرَ نَاكِثٍ وَ لَا نَاقِضٍ عَهْداً

وَ لَا مُبَدِّلًا تَبْدِيلًا

بَلِ اسْتِيجَاباً لِمَحَبَّتِكَ

وَ تَقَرُّباً بِهِ إِلَيْكَ

فَاجْعَلْهُ خَاتِمَةَ عَمَلِي

وَ صَيِّرْ فِيهِ فَنَاءَ عُمُرِي

وَ ارْزُقْنِي فِيهِ لَكَ

وَ بِهِ مَشْهَداً تُوجِبُ لِي بِهِ مِنْكَ الرِّضَا

وَ تَحُطُّ بِهِ عَنِّي الْخَطَايَا

وَ تَجْعَلُنِي فِي الْأَحْيَاءِ الْمَرْزُوقِينَ

بِأَيْدِي الْعُدَاةِ وَ الْعُصَاةِ

تَحْتَ لِوَاءِ الْحَقِّ

وَ رَايَةِ الْهُدَى

مَاضِياً عَلَى نُصْرَتِهِمْ قُدُماً

غَيْرَ مُوَلٍّ دُبُراً

وَ لَا مُحْدِثٍ شَكّاً

اللَّهُمَّ

وَ أَعُوذُ بِكَ عِنْدَ ذَلِكَ

مِنَ الْجُبْنِ

عِنْدَ مَوَارِدِ الْأَهْوَالِ

وَ مِنَ الضَّعْفِ

عِنْدَ مُسَاوَرَةِ الْأَبْطَالِ

وَ مِنَ الذَّنْبِ الْمُحْبِطِ لِلْأَعْمَالِ

فَأَحْجُمَ مَنْ شَكَّ

أَوْ

مَضَى بِغَيْرِ يَقِينٍ

فَيَكُونَ سَعْيِي فِي تَبَابٍ

وَ عَمَلِي غَيْرَ مَقْبُولٍ

چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:سَنَسِمُهُ, :: :: نويسنده : علی

در سورۀ القلم

" سَنَسِمُهُ عَلَى الخُرطُومِ "

نسم :
[ و س م،
وَسَمَ،
یَسِمُ،
وَسماً ]

فيه إعلال بالحذف
فهو مضارع
المعتلّ
المثال
وسم،
حذفت فاؤه في المضارع
فهو معتلّ مثال
مكسور العين في المضارع‏

سه شنبه 17 تير 1393برچسب:آفَةُ الْأَلْبَابِ, :: :: نويسنده : علی

... وَ اعْلَمْ

أَنَّ الْإِعْجَابَ

ضِدُّ الصَّوَابِ

وَ

آفَةُ الْأَلْبَابِ ...

سه شنبه 17 تير 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

... عَنِ السَّكُونِيِّ

عَنْ أَبِي عَبْدِ اللهِ الصّادق (ع)

قَالَ

قَالَ رَسُولُ اللهِ (ص)

" آفَةُ الْحَسَبِ الِافْتِخَارُ وَ الْعُجْبُ "



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 822
بازدید دیروز : 120
بازدید هفته : 822
بازدید ماه : 13075
بازدید کل : 207118
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content