یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان نبیه. [ ن َ ] (ع ص) نام آور. مشهور. مشتهَر. نابه. نَبَه. ناموار. بانام. نامی. نامور. مقابل خامل. || گرامی. ذوالنّباهة. شریف. نابه. نبه. شریف. بزرگوار. || آگاه. کیّس. بیدار. هشیار. فقیه. هر یکی از درد غیری غافلند بهر این فرمود آن شاه نبیه || آگاهی دهنده. ج، نُبَهاء. ضریح. [ ض َ ] (ع اِ) گور. و فی الحدیث: اللحد لنا و الضرح لغیرنا و هو حفر الضریح من غیر لحد. ضریحة. || خانۀ چوبین و مشبک و یا از مس و نقره و جز آن که بر سر قبر امامی یا امام زاده ای سازند. || (ص) دور. تَیّار. [ ت َی یا ] موج دریا. موج آب. کالبحر یقذف بالتّیّار تیّاراً. این بگفت و در کشتی آز نشست وبه دریای تیّار قرین شد. چنگیزخان به نفس خویش بدان بلاد رسید و تیّار بلا از لشکر تتار در موج بود. || مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. رجل تیّار; ای تیاه. || قطع عرقاً تیّاراً; ای سریع الجریة. جلدرفتار و جهنده و مواج. عُرف عُـرف. [ ع ُ ] (ع اِ) شناخته. || آنچه که در میان مردم معمول و متداوَل است. - عرف شرع; آنچه پیشوایان و حاملان شرع، از شرع درک کنند و آن رامبنای احکام قرار دهند. - عرف عامّ; عرف که عمومیّت داشته باشد. - عرف عملی; در مقابل عرف لفظی و قولی. - عرف قضائی; عرف و رویه ای که ناشی از راه حلّهای قضائی باشد. - عرف قولی یا لفظی; آن است که مردم بر اطلاق لفظ بر آن آشنا باشند، در مقابل عرف عملی، که بر دو شیء اطلاق لفظ میکنند ولی یکی را غیر از دیگری در نظر میگیرند. عرف عملی مختصّ نیست ولی عرف لفظی مختصّ میباشد. عرف لفظی مانند «لحم خنزیر» از «لحم» و عرف عملی مانند لفظ «دابّة» که بر سُم داران اطلاق شود. - عرف لسان; آنچه از لفظ درک شود و فهمیده گردد به حسب وضع لغوی آن. - عرف محلّی; عرفی که در محلّی از مملکت معمول باشد. - عرف مذهبی; عرفی که ناشی از افکار و عقاید مذهبی باشد. - عرف مملکتی; عرفی که در یک مملکت متداوَل و معمول باشد. || آیین. رسم. عادت. دأب. خو. از نکوئی که عرف و عادتِ او ست تذکره ای به عرفِ او به دیوان عرض کردند. و رجوع به آیین شود. || نیکوئی و جوانمردی و سخاوت و دهش. نیکویی. نکوئی و احسان. جود. || نام آنچه بذل و بخشش کردی. آنچه بذل و بخشش کرده شود. اسم و نام چیزی است که میـبخشی و بذل میکنی. || شناختگی. ضد نکر، یعنی هر چه را از نیکی که نفس بشناسد و بدان اطمینان کند. گویند «أولاه عرفا»; یعنی برای او معروف و نیکی ساخت. || اسم است اعتراف را. گویند. «علیَّ ألفٌ عرفاً»; یعنی بر من است هزارتا، به اعتراف، و آن مفعول مطلق است. || موج دریا. موج بحر. || فَشِ [یالِ] اسب. موی گردن اسب، یعنی مویی که درقسمت محدَّب گردن اسب میروید. بُشِ [یالِ] اسب. یال و بُش. فژ. عُرُف. رجوع به عرف شود. || تاج خروس. قطعه گوشتی است مستطیل بر بالای سر خروس، و «عرف الدّیک» که گیاهی است به مناسبت شباهت بدان چنین خوانده شده است. خوژه. خواجه. || ریگ تودۀ بلند. و جای بلند. رمل و مکان مرتفع. عُرُف و اَعراف. || مناره ای. مناره. || نوعی از خرمابن. یا خرمابنی که نخستین بارَش رسد. یا خرمابنی است به بحرین که بُرشوم نامندش. نوعی از نخل. یا اولین میوه ای است که میدهد. و گویند نخلی است در بحرین که بُرشوم نامیده میشود. || درخت ترنج. درخت اترج. پیاپی. گویند «طار القَطا عرفاً»; یعنی مرغان سنگخوار در پی یکدیگر پریدند. و نیز «جاء القومُ عرفاً»; یعنی آن قوم پشت سر هم آمدند. و از آن جمله است قوله تعالی « وَ المرسلاتِ عُرفاً»؛ یعنی سوگند به فرستاده شده هایی که متتابع و پی درپی فرستاده شدند. و یا منظور این است که با «معروف» فرستاده میشوند. || (اِخ ) از اعلام است. || (از ع، ص، اِ) در نُه معنی ذیل مؤلف ناظم الاطبّاء «عرف» را مأخوذ از عربی دانسته است: جواز. || معلوم. || عمومی. || اصطلاح عامّه. || هرچیز صحیح مشروع و مخصوص و مطبوع. || شایسته. || کلانی و بزرگی. || اسمی که به آن چیزی و یا کسی به طور عموم نامیده میشود. || حکم ثانوی. ب ر ج وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ (1) البروج ******* تَبارَكَ الَّذي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ جَعَلَ فيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنيراً (61) الفرقان ******* وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنَّاها لِلنَّاظِرينَ (16) الحجر ******* وَ قَرْنَ في بُيُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتينَ الزَّكاةَ وَ أَطِعْنَ اللهَ وَ رَسُولَهُ ...(33) الأحزاب ******* أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ في بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ...(78) النساء ******* وَ الْقَواعِدُ مِنَ النِّساءِ اللاَّتي لا يَرْجُونَ نِكاحاً فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ أَنْ يَضَعْنَ ثِيابَهُنَّ غَيْرَ مُتَبَرِّجاتٍ بِزينَةٍ وَ أَنْ يَسْتَعْفِفْنَ خَيْرٌ لَهُنَّ وَ اللهُ سَميعٌ عَليمٌ (60) النور تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزى (22) النجم ضیزی. قسمةٌ ضیزی; قسمت ناراست قسمةٌ جائره، قال الله تعالی بهرۀ کم کرده. فوز. هلاک شدن. هلاک گردیدن و مردن. || بردن چیزی را. || فیروزی یافتن به نیکی و خیر. || رَستن. || (اِمص) نجات و رهائی. حلق. گلو. خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک - از حلق کشیدن; - جان به حلق رسیدن; - حلق آزاد; - حلق افتادن; - حلق گیر; - حروف حلق شش است: || بدیمنی. || درختی است مانند درخت انگور. || (ع مص) || زیر گلو زدن. || درد حلق دادن. || پر کردن حوض از آب. || اندازه کردن. أَزِفَتِ الاَْزِفَةُ (57) النّجم *** وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَناجِرِ كاظِمينَ ما لِلظَّالِمينَ مِنْ حَميمٍ وَ لا شَفيعٍ يُطاعُ (18) غافر *** ازف آزفه. [ زِ ف َ ] (ع اِ) رستخیز. (مهذب الاسماء). رستاخیز. قیامت. || (ص) شتابنده (صفت قیامت). فَذلِكَ الَّذي يَدُعُّ الْيَتيمَ (2) الماعون يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلى نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا (13) الطّور د ع ع كلمه "دعّ" به معناى ردّ كردن به زور و به جفا است ... |
|||
|