یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
سه شنبه 31 فروردين 1395برچسب:نبیه, :: :: نويسنده : علی

نبیه. [ ن َ ] (ع ص) نام آور. مشهور. مشتهَر. نابه. نَبَه. ناموار. بانام. نامی. نامور. مقابل خامل.

|| گرامی. ذوالنّباهة. شریف. نابه. نبه. شریف. بزرگوار.

|| آگاه. کیّس. بیدار. هشیار. فقیه.

هر یکی از درد غیری غافلند
جز کسانی که نبیه و عاقلند
مولوی

بهر این فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سِرُّ ابیه
مولوی

|| آگاهی دهنده. ج، نُبَهاء.

شنبه 14 فروردين 1395برچسب:, :: :: نويسنده : علی

ضریح.

[ ض َ ] (ع اِ)

گور.
قبر.
قبر بی لحد.
گور بی لحد.
مغاکی که در میان گور سازند برای مرده.
شکاف میان گور یا در یک جانب آن یا بی شکاف

و فی الحدیث:

اللحد لنا و الضرح لغیرنا و هو حفر الضریح من غیر لحد.

ضریحة.
شکافی که به درازا در میان قبر کنند و مرده در آن نهند برخلاف لحد که به کرانۀ قبر و جانب آن است.

|| خانۀ چوبین و مشبک و یا از مس و نقره و جز آن که بر سر قبر امامی یا امام زاده ای سازند.

|| (ص)

دور.
بعید
.

سه شنبه 20 بهمن 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

تَیّار.

[ ت َی یا ]
(ع ص، اِ)

موج دریا. موج آب.

کالبحر یقذف بالتّیّار تیّاراً.

این بگفت و در کشتی آز نشست وبه دریای تیّار قرین شد.

چنگیزخان به نفس خویش بدان بلاد رسید و تیّار بلا از لشکر تتار در موج بود.

|| مرد متکبر شوریده عقل لاف زن.

رجل تیّار; ای تیاه.

|| قطع عرقاً تیّاراً; ای سریع الجریة. جلدرفتار و جهنده و مواج.

یک شنبه 8 آذر 1394برچسب:عُرف, :: :: نويسنده : علی

عُرف

عُـرف.

[ ع ُ ]

(ع اِ)

شناخته.
معروف.
معروف و مشهور و شناخته.

|| آنچه که در میان مردم معمول و متداوَل است.
در مقابلِ شرع.
آنچه بشناسند در شریعت و روا باشد کردن آن.
آنچه از نظر شهادتِ عقول در نفسـها جایگزین شود، و طبعهای سالم آن را مورد قبول قرار دهند. و آن نیز حجّت باشد ولی برای فهم و «عادت» چیزی است که مردم هنگام حُکمِ عقل، بر آن استمرار کنند و پی در پی به سوی آن بازگردند، و از اینجاست قول فقهاء که «العادة محکمة و العرف قاض».
عادت است، و آن شامل عرف عامّ و عرف خاصّ است. و معمولاً عرف عام را «عرف» گویند.
قاعدۀ حقوقی است که مولود تکرارِ عملِ جمعیّتی است و قانونگذار در تعبیرات قانونی خود ذکر خاصّ از آن نکرده ولی آن را به نحوی از انحاء مورد حمایت خود (یعنی مشمول ضمانت اجراء) قرار داده است. عرف به حسب آنکه در تمام کشور یا در محلّ خاصّی از کشور نفوذ داشته باشد «عرف مملکتی» و«عرف محلّی» نام دارد. و اگر ناشی از افکار و اعمال مذهبی باشد آن را «عرف مذهبی» نامند. و اگر ناشی از راه حلهای قضائی باشد آنرا «عرف قضات» یا «عرف قضائی» یا «رویۀ قضائی» گویند. و در غیر این صورت آن را «عرف عامّ» نامند.
پیروی کردن افراد از مسألۀ معیّنی به نحو خاصّ در صورتی که مبنی بر اعتقاد بوده و میان آن افراد شایع گردد عرف نامیده میشود. به تعبیر دیگر روش خاصّی را که افراد در مسألۀ معیّنی پیروی میکنند، بدون آنکه در قانون ذکری از آن رفته باشد عرف گویند. عرف که گاه نیز به عادت از آن تعبیر میشود سرچشمۀ اوّلی و اساسی بسیاری از قوانین در قدیم و جدید بوده است. با این فرق که در عصر حاضر عرف در درجۀ دوم اهمیت از لحاظ عمل، قرار دارد و درجائی به عرف تمسّک میشود که قانون وجود نداشته باشد. و به هر حال هرچند در قانون به طور تصریح و اختصاصی از عرف ذکری به میان نمی آید لیکن به نحوی مورد حمایت و ملاکِ عمل قرار داده شده و ضمانت اجرائی برای آن تعیین میشود. اساس بیشتر قوانین عرف بوده و به خصوص قسمت اعظم قوانین انگلوساکسون را عرف تشکیل میدهد. و در فقه اسلام در تعیین موضوع معاملات و احکام، عرف معتبر است. و بطور کلّی فرق عرف با قانون در این است که اوّلاً واضع عرف اجتماع میباشد و در واقع آن را واضع معیّن و مشخّصی نیست. ثانیاً مانند قانون، مدوّن نمیباشد.
- به عرف; عرفاً. عادةً

- عرف شرع; آنچه پیشوایان و حاملان شرع، از شرع درک کنند و آن رامبنای احکام قرار دهند.
رجوع به عرف شود.

- عرف عامّ; عرف که عمومیّت داشته باشد.
رجوع به عرف شود.

- عرف عملی; در مقابل عرف لفظی و قولی.
رجوع به عرف قولی شود.

- عرف قضائی; عرف و رویه ای که ناشی از راه حلّهای قضائی باشد.
رجوع به عرف شود.

- عرف قولی یا لفظی; آن است که مردم بر اطلاق لفظ بر آن آشنا باشند، در مقابل عرف عملی، که بر دو شیء اطلاق لفظ میکنند ولی یکی را غیر از دیگری در نظر میگیرند. عرف عملی مختصّ نیست ولی عرف لفظی مختصّ میباشد. عرف لفظی مانند «لحم خنزیر» از «لحم» و عرف عملی مانند لفظ «دابّة» که بر سُم داران اطلاق شود.

- عرف لسان; آنچه از لفظ درک شود و فهمیده گردد به حسب وضع لغوی آن.

- عرف محلّی; عرفی که در محلّی از مملکت معمول باشد.
رجوع به عرف شود.

- عرف مذهبی; عرفی که ناشی از افکار و عقاید مذهبی باشد.
رجوع به عرف و عرف شرعی شود.

- عرف مملکتی; عرفی که در یک مملکت متداوَل و معمول باشد.
رجوع به عرف شود.

|| آیین. رسم. عادت. دأب. خو.

از نکوئی که عرف و عادتِ او ست
نرسد در صفاتِ او اوهام
فرخی

تذکره ای به عرفِ او به دیوان عرض کردند.
(ترجمۀ تاریخ یمینی).

و رجوع به آیین شود.

|| نیکوئی و جوانمردی و سخاوت و دهش. نیکویی. نکوئی و احسان. جود.

|| نام آنچه بذل و بخشش کردی. آنچه بذل و بخشش کرده شود. اسم و نام چیزی است که میـبخشی و بذل میکنی.

|| شناختگی. ضد نکر، یعنی هر چه را از نیکی که نفس بشناسد و بدان اطمینان کند. گویند «أولاه عرفا»; یعنی برای او معروف و نیکی ساخت.

|| اسم است اعتراف را. گویند. «علیَّ ألفٌ عرفاً»; یعنی بر من است هزارتا، به اعتراف، و آن مفعول مطلق است.

|| موج دریا. موج بحر.

|| فَشِ [یالِ] اسب. موی گردن اسب، یعنی مویی که درقسمت محدَّب گردن اسب میروید. بُشِ [یالِ] اسب. یال و بُش. فژ. عُرُف. رجوع به عرف شود.

|| تاج خروس. قطعه گوشتی است مستطیل بر بالای سر خروس، و «عرف الدّیک» که گیاهی است به مناسبت شباهت بدان چنین خوانده شده است. خوژه. خواجه.

|| ریگ تودۀ بلند. و جای بلند. رمل و مکان مرتفع.  عُرُف و اَعراف.

|| مناره ای. مناره.

|| نوعی از خرمابن. یا خرمابنی که نخستین بارَش رسد. یا خرمابنی است به بحرین که بُرشوم نامندش. نوعی از نخل. یا اولین میوه ای است که میدهد. و گویند نخلی است در بحرین که بُرشوم نامیده میشود.

|| درخت ترنج. درخت اترج. پیاپی. گویند «طار القَطا عرفاً»; یعنی مرغان سنگخوار در پی یکدیگر پریدند. و نیز «جاء القومُ عرفاً»; یعنی آن قوم پشت سر هم آمدند. و از آن جمله است قوله تعالی « وَ المرسلاتِ عُرفاً»؛ یعنی سوگند به فرستاده شده هایی که متتابع و پی درپی فرستاده شدند. و یا منظور این است که با «معروف» فرستاده میشوند.

|| (اِخ ) از اعلام است.

|| (از ع، ص، اِ) در نُه معنی ذیل مؤلف ناظم الاطبّاء «عرف» را مأخوذ از عربی دانسته است:

جواز.

|| معلوم.

|| عمومی.

|| اصطلاح عامّه.

|| هرچیز صحیح مشروع و مخصوص و مطبوع.

|| شایسته.

|| کلانی و بزرگی.

|| اسمی که به آن چیزی و یا کسی به طور عموم نامیده میشود.

|| حکم ثانوی.

پنج شنبه 28 آبان 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

ب ر ج

وَ السَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ (1) البروج

*******

تَبارَكَ

الَّذي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً

وَ جَعَلَ فيها

سِراجاً وَ قَمَراً مُنيراً (61) الفرقان

*******

وَ لَقَدْ

جَعَلْنا فِي السَّماءِ

بُرُوجاً

وَ زَيَّنَّاها

لِلنَّاظِرينَ (16) الحجر

*******

وَ قَرْنَ في‏ بُيُوتِكُنَّ

وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى‏

وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ

وَ آتينَ الزَّكاةَ

وَ أَطِعْنَ اللهَ وَ رَسُولَهُ ...(33) الأحزاب

*******

أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ

وَ لَوْ كُنْتُمْ في‏ بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ ...(78) النساء

*******

وَ الْقَواعِدُ مِنَ النِّساءِ

اللاَّتي‏ لا يَرْجُونَ نِكاحاً

فَلَيْسَ عَلَيْهِنَّ جُناحٌ

أَنْ يَضَعْنَ ثِيابَهُنَّ

غَيْرَ مُتَبَرِّجاتٍ بِزينَةٍ

وَ أَنْ يَسْتَعْفِفْنَ

خَيْرٌ لَهُنَّ

وَ اللهُ سَميعٌ عَليمٌ (60) النور

پنج شنبه 28 آبان 1394برچسب:ضیزی, :: :: نويسنده : علی

تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضيزى‏ (22) النجم

ضیزی.
[ زا ]
(ع ص)

قسمةٌ ضیزی; قسمت ناراست
(لغةً فی الهمزة، ای ضئزی).
(منتهی الارب ).

قسمةٌ جائره، قال الله تعالی
قسمةٌ ضیزی (قرآن ٢٢/٥٣);
ای جائرة.

بهرۀ کم کرده.
بهرۀ ناراست.
قسمت ناقصه.
بهرۀ به ستم.
قسمت غیرعادله.
بخش بیدادی.

جمعه 22 آبان 1394برچسب:فوز, :: :: نويسنده : علی

فوز.
[ ف َ ]
(ع مص)

هلاک شدن. هلاک گردیدن و مردن.

|| بردن چیزی را.

|| فیروزی یافتن به نیکی و خیر.

|| رَستن.

|| (اِمص)

نجات و رهائی.

شنبه 9 آبان 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

حلق.
[ ح َ ]
(ع اِ)

گلو.
نای گلوی.
حلقوم.
ج، حلوق، احلاق.
مبلع.
بلعوم

خرمی چون باشد اندرکوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا
سنائی

- از حلق کشیدن;
نوعی از تعزیر است.

- جان به حلق رسیدن;
مشرف به مرگ شدن.
عاجز و ناتوان شدن.

- حلق آزاد;
کنایه از حلقی که بهیچ وجه از وجوه شریعت ریختن خون او درست نباشد.

- حلق افتادن;
در تداول مردم هند، گرفته شدن آواز.

- حلق گیر;
حلق گیرنده.
آنچه به دور گردن افتد.

- حروف حلق شش است:
همزه، هاء، عین، حاء، غین، خاء.

|| بدیمنی.

|| درختی است مانند درخت انگور.
چیزی است که منجمد سیاه لون و ترش طعم که در یمن از برگ درختی که در تنور گذاشته باشند ترتیب میدهند و نباتش شبیه به علیق و ثمرش مثل خوشۀ انگور و دانه اش مانند عنب الثعلب و برگش برگ تاک است.

|| (ع مص)
موی ستردن.
تراشیدن.
بستردن موی.

|| زیر گلو زدن.
بر حلق زدن.

|| درد حلق دادن.

|| پر کردن حوض از آب.

|| اندازه کردن.

جمعه 17 مهر 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

أَزِفَتِ الاَْزِفَةُ (57) النّجم

***

وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ

إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَناجِرِ كاظِمينَ

ما لِلظَّالِمينَ مِنْ حَميمٍ

وَ لا شَفيعٍ يُطاعُ (18) غافر

***

ازف

آزفه. [ زِ ف َ ] (ع اِ) رستخیز. (مهذب الاسماء). رستاخیز. قیامت. || (ص) شتابنده (صفت قیامت).

جمعه 17 مهر 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

فَذلِكَ الَّذي يَدُعُّ الْيَتيمَ (2) الماعون

يَوْمَ يُدَعُّونَ إِلى‏ نارِ جَهَنَّمَ دَعًّا (13) الطّور

د ع ع

كلمه "دعّ" به معناى ردّ كردن به زور و به جفا است ...
كلمه "دعّ" - با تشديد عين - به معناى دفع و پرت كردن به شدّت است ...



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 756
بازدید دیروز : 2093
بازدید هفته : 6026
بازدید ماه : 9072
بازدید کل : 166215
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content